روزگار من



دیشب جشن پایان سال یکی از انچمن هایی بود که توی  یک سال گذشته باهاشون آشنا شدم. از حضور کنارشون خیلی لذت بردم و احساسات مختلفی رو طی جشن تجربه کردم. برای اولین بار یه گلدون هدیه بردم اونم برای کسی که نمیشناختمش و همینطور یه هدیه  گرفتم از شخصی دیگه. برنامه جالبی بود. خوشحال بودم از بودنم غمگین بودم از اینکه مجید نیست، حسرت خوردم چرا دیر باهاشون آشنا شدم و یه حس نوجوانانه دیگه که بهتره ازش نگم. در مجموع شب دوستداشتنی بود.


دو سه روزه سر درد دارم. همش از اون شبی شروع شد که صحبت عادیمون شد بحث! من هنوز نمیدونم چرا گه گداری تو خونه ما اینجوری میشه. خشمی که از این بحث داشتم باعث شد فردا و پس فرداش نسبت به بعضی از رفتارهای که سر کار صورت گرفت واکنش نشون بدم همون چیزی که همیشه سعی داشتم ازش فرار کنم. نتیجه این شد با اینکه حق با من بود ولی بخاطر مدیریت اشتباه خشمم مقصر و شخص بد ماجرا من شدم. و از اونجاییکه بیشتر مردم کور خودشونن و بینای بقیه تموم خصلت ها و خاطرات خوب آدم رو فراموش میکنن و همین یه مرتبه رو تا همیشه جز خاطراتشون مرور میکنن:)و الان منم و سرزنش خودم بخاطر حفظ نکردن آرامشم

 


سفر رو با همه برم نرم گفتن قبلش رفتم. رفتم تا دیگه از موقعتهایی که ازشون هراس دارم فرار نکنم. تا دیگه حسرت بی تجربگی رو نخورم. همچیزش خوب بود بجز غمی که تو دلم از دلتنگی مجید بود. که هر کار جدیدی که بعد از رفتنش انجام میدم حسرت میخورم که چرا دیگه نیست


صبح که از خونه زدم بیرون به امید سوار شدن اتوبوس خط واحد، پول نقد زیادی همراه خودم نبرده بودم. از شانس  بدم یا بهتره بگم بی برنامه گی  شرکت اتوبوس رانی اتوبوسی نبود و مجبور شدم با تاکسی برم نادری اونجا هم تا مسیر بعدی باید تاکسی سوار میشدم. عجب بارونی گرفته بود پول تاکسی هم که نداشتم! بلاخره عابر بانک یافتم و پول نقد گرفتم و بدو بدو سوار تاکسی شدم. بارون توی مسیر وحشتناک شده بود  اصلا روبرو دیده نمیشد! راننده پسر جوونی بود منم بدون چتر تا در دفتر رسوندم. همون چند ثانیه تا دفتر هم تو اون بارون وحشتناک بود!


کتاب سه شنبه ها با موری رو تموم کردم. همه رو توی مسیر رفت و برگشت به کار خوندم. به اون اندازه ای که ازش تعریف میشد نبود. کتابی نبود که من رو بخواد ت بده. البته یه سری نکات رو یاداوری کرد. مثل اینکه نه تنها بقیه رو بلکه خودم رو هم باید ببخشم. اینکه مراقب باشم فرهنگ خودم رو داشته باشم و  موقع مکالمه همه توجه ام رو به طرف مقابل بدم و اینکه مرگ یه پدیده کاملا طبیعی هستش مثل تولد. کتاب بعدی که تو راه باید بخونم  کتاب قصه های صمد بهرنگی هستش :)



استرسمون  نسبت به وضعیت اهواز رو به افزایشه. بخش ها و روستا های اطراف رو آب گرفته. برای شنبه هم اعلام بارندگی سیل آسا کردن. سیستم برق و فاضلاب اهوزام که افتضاحه!  من که دیروز مدارک و لوازم ضروریم رو جمع کردم و آماده اعلام وضعیت بحرانی ام .هرچند خونه ما دور از رودخونه است اما به شرایط و مسئولین اعتمادی نیست!


اسفند ماه یه سریال دیدم تحت عنوان Big Little Lies. از دیدنش خیلی لذت بردم بخصوص از مکالمات بین اون سه تا دوست و از اینکه اینقدر راحت درمورد احساساتشون صحبت میکنن وتحلیل ، کیف کردم .موزیک های قشنگی هم داشت مثل همین cold little heart



Oh
Oh
Ooh, ah
Ah
Ah
Ah
Ah
Ooh ah
Ah
Ah
Ah
Did you ever want it?
Did you want it bad?
Oh, my
It tears me apart
Did you ever fight it?
All of the pain, so much power
Running through my veins
Bleeding, I'm bleeding
My cold little heart
Oh I, I can't stand myself
And I know
In my heart, in this cold heart
I can live or I can die
I believe if I just try
You believe in you and I
In you and I
In you and I
In you and I
Did you ever notice
I've been ashamed
All my life
I've been playing games
We can try to hide it
It's all the same
I've been losing you
One day at a time
Bleeding, I'm bleeding
My cold little heart
Oh I, I can't stand myself
And I know
In my heart, in this cold heart
I can live or I can die
I believe if I just try
You believe in you and I
In my heart, in this cold heart
I can live or I can die
I believe if I just try
You believe in you and I
In you and I
In you and I
In you and I
In you and I
In you and I
In you and I
In you and I
Maybe this time I can be strong
But since I know who I am
I'm probably wrong
Maybe this time I can go far
But thinking about where I've been
Ain't helping me start

تابستون سال 89 بود. آره باید همون سال بوده باشه. سال اول کارم. اونم شهرستان، خاله مامانی فوت شده بود و دیگه نمیشد خونه ننه موند چون مراسمش اونجا بود. اون روزا میرفتم خونه عمو. دخترا هنوز ازدواج نکرده بودن. تابستون بود و کولر و نوشتن گزارش با سیستم دختر عمو و این آهنگ کلیون ملیون گل رز از فرزانه. حس خوبی برام داشت اون روزا. الان بعد از چند سااال تازگیها یعنی بعد از دیدن تئاتر مرغ دریایی متوجه شدم اصل آهنگ روسیه! 


متن و ترجمه آهنگ در ادامه مطلب

ادامه مطلب



امروز دومین جلسه مشاوره بود. اونقدر آشفته بود ذهنم و آشفته گفتم که مشاور بنده خدا هم گیج شد. من مشکلاتم رو متوجه شدام از کجا ناشی شده.راهکار میخوام ولی روان درمانگرم همچنان دنبال ریشه است. نمیدونم چند جلسه باید برم فقط میدونم ممکنه از عهده هزینه هاش بر نیام:/

 

پ.ن:

1-شیطونه میگه بجای صحبت پیش مشاور همینجا افکارم رو بنویسم بلکم راه چاره رو یافتم!

2- کنکور ارشد دو ماه عقب افتاد :)


هشتم فروردین 98 من سی و پنج ساله شدم. این عدد مثل ناقوس کلیسا که شهری رو از خواب بیدار میکنه مدام تو سرم میکوبه. میدونی ذهنم پر از کلاف به هم پیچیدست. نمیدونم  گره کدومش رو باز کنم. نمیدونم با احساسات منفی که کنار همه اینها دارم چه کنم. نمیدونم چه راهی رو در پیش بگیرم برای ادامه. شرایط بدیه امیدوارم بتونم بخوبی ازش بیرون بیام


موضوع امروز خانه، آزاد بود. قبل از رفتن تصمیم داشتم راجع به هدف گذاری صحبت کنیم اما دیر رسیدم . موضوع جلسه سیل و کمک های مردمی تعیین شده بود. آخرای جلسه عاطفه در مورد خودش و حسی که به دنیا داره صحبت کرد و من بعد از کلی جدل با خودم خلاصه چیزی که دوست داشتم اول جلسه بگم رو  تند بی تسلط گفتم. از گفتنش احساس رضایت دارم ولی از منسجم نبودن حرفهام نه!


پی نوشت:

چند روز درس نخوندم بنظر میرسه مجدد باید برنامه ریزی کنم این یعنی تعداد مطالب که باید طی روز بخونم بیشتر شده


با این اوضاع اقتصادی آدم نمیدونه با پس اندازی که داره چکار کنه؟

روز به روز ارزش پولی که براش زحمت کشیده شده داره میاد پائین. نمیدونم بگم تبدیلش کنه به سکه طلا یا یه خونه نقلی توی مناطق پائین شهر!



برم قسمت سوم فصل هشت گیم آف رونز رو ببینم



 چند روز یش یکی از افرادی که بتازگی باهاش آشنا شدم. بهم پیشنهاد کار داد. هرچه ازش پرسیدم چه کاری جوابی نداد و گفت بیا برای مصاحبه! خلاصه که امروز رفتم و تازه اونجا بود که متوجه شدم کاری که ازش صحبت شد چیزی نیست جز بازریابی اینترنتی و برای شروع کار حداقل مبلغ 5 میلیون تومان باید جنس بخرم از سایت و بفروشم. انتظار داشتن همونجا قبول کنم و پروفایل رو بسازم و بسم الله.

مهلت گرفتم برای فکر کردن هرچند میدونستم جوابم نه هستش. امروزم م اینجوری با این جلسه و بعد آموزش ریاضی به مبینا خانم گذشت


پ.ن: مبینا برادر زاه امه


امروز همش به خواب گذشته. این مواقع احساس خوبی ندارم از اینکار یه جورایی عذاب وجدان میگیرم  که اضاف میشه به اون حس ناخوبم و بدترم میکنه. درس هم که اصلا نخوندم. و بودجه بندی امروزم اضاف میشه به فردا!

فیلم last vegas  دانلود کردم برم ببینم بلکم با احساس بهتری خوابیدم


بلاخره رفتم شهرستان و اون کار کروکی زمین رو انجام دادم. خدای من عجیب استرس داشتم. کاری که دو سال قبل مل آب خوردن انجامش میدادم الان برام شبیه کابوس شده بود. خیلی زود و سریع تحویل دادم کار رو اما واقعا اعتماد بنفسم صفر بود. همش فکر میکردم یجای کار ایراد داره. الانم همین حس رو دارم. البته یه علتش هم این بود که فایل های پیش نیاز کار و تنطیمات اتوکد رو روی لپتاپ جدید نداشتم. بهرحال انجامش دادم و برگشتم اهواز سفر یک روزه خوبی بود طاها و تیارا رو هم دیدم

پ.ن: سریال this is us  رو دانلود کردم امیدوارم وسوسه نشم و از زیر نویس فارسی استفاده نکنم

دارم روی طرز نگاهم به خودم و دنیا که منظورم از دنیا همون آدم های دیگه و طبیعت و ماورای طبیعه هست کار میکنم

پ.ن:
-بعد از کلی رفت و آمد به تعمیراتی آخر برگشتم سر خونه اول و باتری قدیمی خود گوشی رو استفاده کردم
- امشب شب قدر برای من متفاوت تر از همیشه بود
-کتاب دفتر کنکور بسته شد! فقط حیف پول جزوه و تستی که دادم!

امروز سر کلاس حرف سوسک های کابینتی شد. گفتم تجربه ای که توی مبارزه باشون داشتم رو اینجا بنویسم بلکم بدرد کسی بخوره.

این سوسک ها که بهشون سوسک آلمانی  هم میگن خیلی ناقلا و جون سخت هستن. خلاصه که فکر خلاصی  با ه کش های معمولی رو از ذهنتون بیرون بریزید. چون فقط به ریه های خودتون آسیب میرسونین و سوسک ها رو  یک ماه بعد از سمپاشی مجدد روئیت میکنین.

پایان ماجرای من و سوسک های ریز خونه اینجور شد که: 

یکی از روزهایی که با ه کش و دمپایی دنبال سوسک ها بودم. مامانی با یه پماد سوسک کش اومد خونه که سم جدید آوردم. دروغ نگم اولش مطمعن بودم ازش کاری ساخته نیست آخه به قیافه پماده نمیخورد اینقدر کار درست باشه . ولی همون فلفل نبین چه ریزه قصه ما سوسک ها رو ریشه کن کرد.

ضمن اینکه طبق حرف تولید کنندش برای انسان ضرری نداره!

اون پماد چیزی نبود جز پماد سوسک کش امحا 

سوسک آلمانی

 


 کنکور ارشد امروز برگزار شد. دو ماهی میشد که مطالعه ای نداشتم براش. سوالاتش تقریبا راحت بود. بخصوص زبان. نمیدونم جوابهام صحیح هستند یا نه. ولی فکر کنم آخرین سال کنکور دادنم باشه. احتمالا شروع کنم جی آی اس رو بصورت خودآموز یاد گرفتن

پ.ن:

این روزها بیشتر از قبل احساس بی تعلقی میکنم. و در کنار این حس احساس بی عرضه بودن!

نمیتونم دروغ بگم ولی امروز سر جلسه باز هم همون فکر تکراریه ای کاش میخوندم رو داشتم!




سال 85 با خوشحالی و دقت خریداری شد. بخوبی مراقبت شد جوری که تا به الان  هیچ قطعه ایش تعویض نشد. برای همه یه سیستم قدیمیه ولی برای ما یادآوره خاطرات زیادیه و البته یادآور مجید. یک سال بلا استفاده گذاشته شده بود تو خونه اهل خونه تصمیم گرفتن بفرستنش خونه عزیز دیگه ای که حداقل ازش استفاده بشه. چه اشک ها که با روشن شدن صدای اسپیکرها تو این دو روزه ریخته نشد 



گوگل کروم رو باز کردم نوشم آهنگ های دهه هفتاد  توی نتایج یه آهنگ قدیمی از ابی پلی  و همراهش گریه کردم

امروز یکی از اون پنجشنبه هایی بود که رفتم بهشت زهرا. وقتی اونجام واقعیت آوار میشه سرم

اینکه مجید الان اینجا خوابیده که دیگه الان بعد از یک سال و ده ماه دیگه چیزی به اسم اون مجیدی که من میشناختم و میدیدم نیست. یعنی در واقع دیگه اون مجید اینجا خواب نیست. مجیدی با اون همه خصلت خوب بد با اون تیکه کلام ها و رفتارها با اون شکل و شمایل.

همش میترسم میترسم که یادم بره میترسم  که یه روزی زور بزنم به این مغز که یادم بیاد صداش حالتهاش

قلبم درد میکنه

 

 


جمله ای که این دو روز فکرم رو مشغول کرده اینه

"هرکس داستان زندگی خودش رو داره"

 

پ.ن:

برای دانشگاه محقق اردبیلی ثبت نام نمیکنم. نمیگم دوست نداشتم برم چرا اتفاقا بشدت احساس میکردم نیاز دارم برم جایی دور و متفاوت ولی.

ولی محبت به خانواده و تصور اون حجم از سختی که باید تحمل کنم اونم توی این سن و سال و شرایط باعث شد این موقعیت رو رد کنم

هنوز نمیدونم دلیل اصلیم همینه یا ترسهایی که پشت این فکرهاست

به هرحال من حس میکنم نیاز دارم رشد کنم و از این حالت ناپختگی در بیام


 

 

دریافت

ببندم شال و میپوشم قدک را
بنازم گردش چرخ فلک را
بگردم آب دریا سراسر
بشویم هر دو دست بی نمک را
امون از دل مو وای از دل مو
امون از دل مو وای از دل مو
عزیزم کاسه چشمم سرایت
میون هر دو چشمم جای پایت
از اون ترسم که غافل پا نهی باز
نشینه خار مژگونم به پایت
امون از دل مو وای از دل مو
امون از دل مو وای از دل مو
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
هر اونچه دیده بینه دل کنه یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
امون از دل مو وای از دل مو
امون از دل مو وای از دل مو
الهی یا الهی یا الهی
سر راهت درآد مار سیاهی
اول بر مو زنه دل بر تو بستم
دوم بر تو زنه که بی وفایی
امون از دل مو وای از دل مو
امون از دل مو وای از دل مو
غم و درد دل مو بی حسابه
خدا دونه که مرغ دل کبابه
بنازم دست و بازوی تو جلاد
اگه قتلم کردی والا ثوابه
امون از دل مو وای از دل مو
امون از دل مو وای از دل مو
امون از دل مو وای از دل مو


 

عین خستگی از کارهای خونه و غمگینی بابت مطلبی، فیلم  It's a Wonderful Life رو نگاه کردم.

اون لحظات از فیلم که جورج موفقیت دیگران رو میدید بشدت باهاش احساس همدردی میکردم. یه زمان پر از ایده ای پر از انرژی و هدف به حدی که شاید بقیه درک نکنند ولی شرایط مانعت میشه و یا مسیر زندگیت رو سمتی میبره که نتونی بهشون فکر کنی. و بعد میبینی دیگران، همون ها که به اهداف تو میخندیدند به همون اهداف رسیدن و تو فقط نظاگری و حسرت میخوری. درسته پایان فیلم مردمان اطراف جورج قدردانش بودند ولی عملا تو زندگی واقعی کسی یادش نمیمونه.


اصلا دوست نداشتم توی جلسه ختم قرآنی که برای دومین سالگرد برگزار شد حضور داشته باشم

به بهانه کاری کتاب ها رو بلند کردم رفتم کتابخونه محله که از قضا استثنا امروز تعطیل بود

رفتم کتابخونه مرکزی. حدودا سه بعد از ظهر بود

من سالها بود سالن مطالعه نرفته بودم!

خیلی جالب بود مدل پوشش و درس خوندنشون

تا ساعت شش و نیم توی محوطه کتابخونه و کنار کارون پرسه زدم

عمیقا دوست داشتم با کسی از سر دوستی همکلام بشم

اتفاقی سروش رو دیدم که احتمالا اومده بود واسه حسابان درس بخونه چقدر این پسر رو من دوست دارم عین نوجونی خردمند و مودبه

گفتگومون در حد سلام و علیک بود!

امروز روز غریبی بود

ذهنم بیشتر از همیشه آشفته است

فکر میکردم به این دوران تعلق ندارم

همون حس یه مقدار قدیمیه جا مونده از کاروان!

 


نمیدونم چرا روم نمیشه الان به کسی اس ام اس بدم:|

یجوریه انگار قرار سر زده پا بزاری خونه ملت یا داری وارد حریم خصوصیشون میشی. حالا اگر  شبکه های اجتماعی فیلتر نبود ریلکس  به هرکس دوست داشتم  پیام میدادم :|

پ.ن

شبهای بیمارستان چقدر طولانی و کسل کنندست

 


- یکی مهارت کنترل خشم رو به من آموزش بده!

- امروز متوجه شدم تعداد آدم های تنهایی که تنهایشون رو با اینترنت پر میکردند کم نیست

این رو از تعداد پست های منتشر شده توی بیان میشه متوجه شد.

-دارم به این فکر میکنم یه قراردادی با خودم ببندم مبنی بر اینکه یا کاری نکنم یا اگر تصمیم به انجامش گرفتم تبعاتش رو هم بپذیرم بخصوص تو حوزه ارتباط با دیگران

- و اینکه بپذیرم شرایطی رو که توان تغییرش رو ندارم و بفهمم قرار نیست همه چیز باب میل من پیش بره

- ببخشم خودم رو چه بابت گذشته ،چه حال و چه آینده.

- یه احساس بی ارزش بودن چندی پیش از کسی گرفتم. که این بی نهایت آزارم داد البته فکر میکردم حلش کردم برای خودم  ولی میبینم قاطی اون حس های پیچیده ای که دارم خشم و ناراحتی این موضوع هم هست. باید این رو هم مجدد برسی کنم.

 

- و در آخر اینکه یه نفس عمیق بکشیم  به امید اینکه  اول گوگل جان و بعد بلاگفا آزاد بشه .


 

 


حال و هوای بیان شده شبیه زمان قدیم بلاگفا

اون مواقع که اینستاگرام و تلگرام و حتی واتساپی نبود. همه میومدند وبلاگها و مینوشتند و تند تند  پست ها به روز رسانی میشد وبلاگها چک میشد و نظرات پاسخ!

گفته بودم میخوام تو گروه درخواستمو مطرح کنم، بلاخره یه فرصتی پیدا شد و این کار رو انجام دادم. و قطعا پنجشنبه بابتش ازم سوال میشه

از امروز باید سالم خوری رو شروع کنم، برای خودم البته نه دیگران. ولی نیاز به یه تلنگر مدام دارم فعلا تا این موضوع برام عادت بشه.

باید یه عادت خوب دیگه پیدا کنم و یه مدت دیگه بخوام جویای اون هم باشند


تغییر روش زندگی سخته

ولی گاهی جز این چاره ای نیست

همیشه فکر میکردم همه خانوادم یاورم اند و قرار تا ابد دوسشون داشته باشم

برای همین خیلی مواقع گذشتم از خودم براشون

حتی زمانی که خردم میکردن یا توهینی ازشون میشنیدم

زود فراموش میکردم چون فکر میکردم تموم دارایی ام همینان و خانواده یعنی همین که گذشت کنی

فکر میکردم اگه خانوادمو دوست نداشته باشم یا باهاشون نباشم دیگه کی رو دارم. خانوادم اینن باهام ،غریبه ها دیگه چی اند؟ 

برای همین به روی خودم نمیاوردم

میبخشیدم و فکر غرور و سلامتیشون بودم

اما الان  یکیشون پا رو فراتر از همیشه گذاشته و من در جدلم امشب

با خودم و فکرا و حسهای گذشتم


دیشب در شرف غرق شدن بودیم

تا بعد از ظهر که هوا بقول بچه های اهواز منچستری بود. از پنج بعد از ظهر به مدت دو ساعت چنان بارونی گرفت. که تقریبا کل شهر رو برد زیر آب. خونه ما فقط یه آب گرفتگی کوچک  اونم توی حیاط داشت. خیر گذشت شکر خدا. اگر نیم ساعت دیگه ادامه میداد همه غرق بودیم



دو شب پیش جشن یلدای یکی از انجمن هایی بود که معمولا هر هفته تو جلساتش شرکت میکنم. بعد از هفته ی پر استرسی که داشتم لازمم بود. ازش لذت بردم ولی کیفیت جشن مثل سال قبل نبود. دیروز صبح هم رفتم جلسه هفتگی خودیاری و این شد که ظهر رو تا عصر خوابیدم. دیشب یلدای انجمن دیگه بود که نرفتم و الان از دیشب مدام دارم تعریف تمجید های بقیه رو از جشن میشنوم و کم کم داره حسودیم میشه از اینکه نرفتم.


 

مجید برادرم دو سال بعد از اینجور گذشت

غرق شدن کشتی سانچی

سقوط هواپیمای یاسوج

اعتراضات دی 96

حمله به رژه نیروهای مسلح اهواز

سیل سراسری!

اعتراضات آبان کشته شدن صدها تن

مردن حدود صد نفر بر اثر آنفولانزا توی کشور

قطعی 10 روزه اینترنت بشکل سراسری

ترور سردار سلیمانی

کشته شدن 60 نفر تو مراسم تدفین سردار

حمله موشکی به پایگاه امریکایی

شلیک موشک خودی به هواپیمای مسافربری اکراین و کشته شدن 176 نفر که بیشترشون نخبه بودند

 

این و سط اتفاقات کوچکتر دیگه ای هم افتاده که حوصله نوشتن ازشون دیگه نیست

 


 

چه حوادثی رو این روزا پشت سر گذاشتیم. وحشتناک ترینش برای من دیروز بود.

 شلیک اشتباهی موشک به هواپیمای مسافربری!

خیلی غمگینم 

سه روز تا اعلام این خبر تموم اخبار خارجی و فیلم های منتشر شده  رو دروغ میدونستم چون رسانه کشورم محکم بهم گفت  بود دروغه!

 

متوجه شدم مدیر فنی شرکت بیان هم توی سانحه هوایی بوده

ای ایران ایران.

 

 


 

خب

مجید ویروس جدیدی اومده به اسم کرونا که فعلا بیشتر دنیا رو برده تو ترس و دلهره

تصورش رو کن  یه شهر یازده میلیون نفری چین تو قرنطینه رفته

من خیلی از این ویروس میترسم. نه برای خودم بیشتر بخاطر خواهرزاده برادر زاده ها

راستی زهرا هم یک ماهی میشه جراحی قلب کرده

دلم بینهایت برات تنگ شده

کاش واقعا اینها رو میخوندی


خب الان ویروس تو کل کشور پخش شده

تقریبا اکثرا تو خونه هامون قرنطینه شدیم

ماسک و مواد ضدعفونی نایاب شده

دیشب شیشه های  داروخونه بیمارستان گلستان رو سر یه ماسک خورد کردن

ویروس نه تنها مردم عادی بلک بعضی از مسئولین رو  درگیر خودش کرده

منتها تا الان فقط مردم عادی رو کشته

این روزها به جز نگرانی حرصم میخورم

حرص از عدم رعایت بعضی مردم


بعد از فیلم انگل،  خانه خالی دومین اثری هست که از سینمای کره جنوبی میبینم.

یه سکوت عجیبی توی فضای فیلم حاکمه که با موسیقی متن یه حالت سبک بالی و شناوری به ادم میده.

احتمالا امشب فیلم بهار تابستان پاییز زمستان رو از همین کارگردان ببینم


امروز نشستم پای کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها. کتاب، کتابه حجیمی نیست و متن روانی داره.

برای من به اینصورت بود که بیشتر مطالبی رو که بصورت پراکنده از کتابهای دیگه یادگرفته بودم. تمیز و مرتب آورد جلوی چشمم. مطلب تازه بهم نداد فقط نظم بخشید به دانسته هام و همینطور یادآوریشون کرد.

از خوندنش لذت بردم.

البته چند صفحه هنوز به پایان کتاب مونده

 


چند ماهیه هرزگاهی وارد محیطی میشم که تقریبا هیچ تناسبی باهام نداره. شاید اینکه میگم هیچ تناسبی صحیح نباشه. بلاخره علتی داره که من واردش میشم. یکیش که به نظرم تایم زیاد داشتنه. یا بهتره بگم نداشتن تفریحه. یکی دیگه اش فرار کردن از واقعیت های موجوده. ولی  دلیل اصلی چیز دیگه است که باید پیداش کنم

 

پ.ن:

بدجور احساس خستگی میکنم.

زنگ گوشم بیشتر شده و این تمرکزم رو روی درس و کارهایی که نیاز به تمرکز داره کم میکنه. یجورایی کلافم میکنه

 


ریه هام از دود میسوزه. نه تنها اونها بلکه معده ام هم.

امروز یه مشاجره نسبتا سخت توی خونه داشتم که از یادآوریش درد میکشم.

هورمونهای لعنتی!

البته همش تقصیر این سیکل نیست. منتها برای از کوره در رفتن مستعد ترم میکنه.

عجیب از این رفتار متنفرم و بعد از مرتکب شدنش هم که دچار خود سرزنشی میشم!

اره.گفته بودم ریه هام.میسوزن.

یه تعداد از کتابهایی که نم گرفته بودن و هنوز امکان اوردنشون به اتاق نبود و مهمون حیاط بودن رو اسیر آتیش کردم!

خود زنی بود!

خدا به من رحم کنه با این ذهن آشفته ای که الان دارم!

 

پ.ن:

به مشاور مرکز پیام دادم واسه مشاوره. فرمودن برای 45 دقیقه مشاوره تلفنی 130 حق مشاورشونه که واسه من میشه 100 تومان. من حداقل نیاز به 10 ساعت مکالمه دارم تا تازه مقدمه رو بگم لعنتی!


مهمان عاشق پیشه امروز عصر بعد از گرفتن یه دوش آب گرم با لب خندون رفت.

از غروب حس سنگینی دارم. دارم فکر میکنم این روانشناسا چه تحملی دارن که میشینن و روزانه به داستان چندین نفر گوش میدن!

تموم این چهار شب داشتم  یه داستان تکراری رو میشنیدم.و  هر شب هم با جزئیاتی بیشتر.

مشکل این عزیز این بود که نمیخواست بپذیره بازی داده بودنش. بنظرم ضعف بیشتر آدم های از خود مطمئن همینه. شواهد و برخوردها داد میزنن بابا ما رو ببین و شخص متاسفانه خودش رو به کوری میزنه.

یک هفته بیخوابی و سیگار پشت سیگار روشن کردن جز ضرر به جسم و روان خودش واقعا چه سودی داشت!

عشق  بیمار  گونه!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها